قسمت سوم
خیلی برایم عجیب بود که تا نام سعید را مـی شنیدم بی دلیل وجودم مـی لرزید و این باعث مـی شدی را کـه تا بـه حال آزاری بـه من نرسانده را دشمن خود بدانم. روش دوخت مانتو یفه انگلیسی و عصای آنقدر فکر های ناراحت کننده بـه ذهنم خطور کرده بود کـه آن شب سعید را بـه شکل گرگی درنده دیدم کـه دندان هایش را تیز کرده و قصد داشت بـه من حمله کند. روش دوخت مانتو یفه انگلیسی و عصای وقتی بـه طرفم حمله ور شد پا بـه فرار گذاشتم اما بـه یکباره مسیرش را عوض کرد ،دیدم کـه به طرف م حمله ور شد.در خواب فریلد مـی زدم وکمک مـی طلبیدم چرا کـه نظاره گر تکه تکه شدن م بودم.اگر مادر بـه فریـادم نرسیده بود و مرا از خواب بیدار نکرده بود حتما سکته کرده بودم.
- چته عزیزم خواب دیدی؟
- بله چه خوب شد بیدارم کردی.
مادر لیوان آب را بـه دستم داد و گفت:
- فکر کنم دیشب پر خوری کردی یـا شاید هم فکر های بیـهوده مـی کنی کـه شب خواب بد مـی بینی؟
ناگهان هر دو صدای جیغ گریـه رضا را شنیدیم،مادر بلند شد و دوان دوان خود را بـه اتاق او رساند من هم بـه دنبالش روان شدم.انگار او هم خواب دیده بود چرا کـه خیلی ترسیده بودو درون حالیکه مـی لرزید خود را درون آغوش مادر پنـهان مـی کرد.مادر موهایش را نوازش نمود و بوسه ای بـه صورتش زد و گفت:
- عزیزکم،پسر خوشگلم گریـه نکن ی اینجاست از چی مـی ترسی مادر؟مثل اینکه شما و برادر قصد ندارید بذارید من امشب یک خواب راحت م!
رضا درون آغوش مادر آرام گرفت و به خواب رفت من هم اورا بوسیدم و به اتاقم بازگشتم.
***
فکر نمـی کردم ک بخواهد درون جشن خان عمو شرکت کند. گرچه او هم دعوت بود اما این جشن بـه مناسبت بازگشت سعید بـه ایران بود.اما بر خلاف تصور من لیلی و شوهرش اعلام د کـه آنـها هم درون مـهمانی خان عمو شرکت مـی کنند. م گفت،گذشته ها گذشته و من زندگی خوبی دارم و راضی هستم اما این نباید باعث شود کـه رابطه فامـیلی ما بـه هم بخورد. حالا کـه خان عمو همـه چیز رو فراموش کرده بعد دیگه دلیلی نمـی بینم کـه ما این قضی را کشدار کنیم.احسان خبر داره کـه سعید روزی خواستگار من بوده و نسبت بـه این قضیخ خیلی بی خیـال و راحته اون مـی گه قبل از ازدواج خواستگارهای زیـادی داره ،مردزندگی نباید نسبت بـه این مسائل حساس باشد. شایدم بـه خودش مغرور چون تونسته این وسط برنده باشـه!
به چشمان لیلی خیره شدم، روش دوخت مانتو یفه انگلیسی و عصای من همـیشـه خیلی چیزها رو از نگاه او مـی فهمـیدم هر گاه ناراحت بود یـا خوشحال حتی زمانی کـه دروغ مـی گفت من از چشمان دریـائیش همـه چیز را مـی خواندم بـه طوری کـه خودش شگفت زده مـی شد.گاهی وقتها هم مـی گفت:اگه همـه حس ششم دارند تو حس هفتم هم داری من مطمئنم!
اما این بار نگذاشت بـه راز درون چشمانش پی ببرم سریع رویش را از من برگرداند و دور شد.
هردو تصمـیم گرفتیم سوغاتیـهای مادر کـه همان پارچه های زیبا بود و خیـاط آنـهارا تازه برایمان آماده ساخته بود را بپوشیم.همراه با کفشـهایی کـه آنـهارا هم مادر بـه ما هدیـه داده بود.برای اولین بار بـه اصرار م با او بـه آرایشگاه رفتم.سپیده خانم آرایشگر دائمـی لیلی بود چون کارش حرف نداشت حتی گاهی به منظور مجالس مـهم و جشن های با شکوه احسان بـه دنبال او مـی فرستاد و همسرش را درون منزل آرایش مـی نمود بعد هم با پول کلانی کـه آقای مظاهر(احسان)به او مـی داد راهی منزل مـی شد.برای همـین خیلی مارو تحویل مـی گرفت و مرتبا بـه هنرجویـان و مربیـانش دستور مـی داد از ما پذیرایی کنند. همان زمان بود کـه با خودم گفتم ،پدر پول بسوزه اگر م یـه زندگی معمولی داشت حتما تا مدتها توی نوبت مـی ماندیم تازه بعدش هم بـه دست یکی از مربیـانش درست مـی شدیم ولی حالا بدون وقت قبلی زیر دست سپیده خانم بودیم.وقتیآرایش م بـه پایـان رسید واقعا زیبا شده بود. موهای طلائیش را حلقه حلقه درست کرده بود و روی شانـه ریخته بود طوری کـه بعد از اتمام کار همـه برایش کف زدند و او را عروسکی زیبا نامـیدند. اما من بـه سپیده خانم سفارش کردم کـه دست توی صورتم نبرد و فقط موهایم را درست کند او کمـی از اخلاق من ناراحت و دمق شد اما بـه روی خود نیـاورد .خوب مـی دانستم درون دل مرا امل مـی خواند.
***
منزل خان عمو اگرچه کهنـه ساخت بود اما دارای حیـاطی نسبتا بزرگ و چندین اتاق بسیـار طویل بود کـه به م راه داشتند و یک سالن پذیرایی با فرشـهای دست بافت،پنجره های رنگی و درهای چوبی.تین ساختمان ناخودآگاه انسان را بـه یـاد زنان چارقد بـه سر قلیون بـه دست مـی انداخت. این خانـه ارثیـه پدریشان بود کـه به گفته بعضی از فامـیلها خان مو با حیله و نیرنگ سهم پدرم را با مبلغ کمـی خریده بود.اما من هرگز از زبان پدرم نشنیدم کـه برادر خود را متهم کند جز اینکه همـیشـه احترام برادر بزرگ خود را داشت.داخل حیـاط یک حوض بزرگ بود و درختی کهنسال کـه دوستان چندین ساله بودند،این درخت همـیشـه توسط آب حوض آبیـاری مـی شد و در عوض او هم سایـه اش را روی آب انداخته بود.
محبوبه ومـیترا عموهای من قبل از ازدواجشان مرتبا بـه خان عمو اصرار مـی د کـه این خانـه قدیمـی را بفروشد و برایشان آپارتمانی لوبخرد اما هرگز موفق بـه راضی پدرشان نشدند.در بدو ورود ما لیلی ایستاد و با کشیدن آهی گفت:
- چقدر خاطره از این خونـه داریم ،یـادش بخیر!
خان عمو کـه وسط حیـاط ایستاده بود و مرتبا بـه همـه دستور مـی داد بـه محض دیدن ما جلو آمد و بعد از اینکه بـه سلام و احوال پرسی ما پاسخ گفت تعارف کرد:
- بفرمایید داخل همـه منتظر شما هستند چرا دیر کردین؟
مادر معذرت خواهی کرد و بعد همگی وارد ساختمان شدیم. محبوبه و مـیترا جلو آمدند و با آغوش باز بـه ما خوش آمد گفتند.همـین طور محمود و مسعود درون حالیکه خیره خیره مرا مـی نگریستند. درون دل با خود گفتم ،کاشکی چشماتون از کاسه درون بیـاد. بعد نگاهم را بـه اطراف چرخاندم که تا مـهره اصلی این جشن را پیدا کنم،مـیترا را دیدم درون حالیکه دست سعید را مـی کشید جلو آمد و گفت:
- این هم آقای مـهندس گل ما!
سعید با همـه دست داد و خوش آمد گفت حتی با لیلی و شوهرش بدون اینکه کوچکترین عالعمل و تغییری درون چهره اش هویدا شود.
گروه ارکستر کـه شروع بـه نواختن کرد همـه بـه و پایکوبی پرداختند. خان عمو سنگ تمام گذاشته بود انگار با خود فکر کرده بود کـه یک شب هزار شب نمـی شود. مادر با بزرگتر ها مشغول صحبت بود،لیلی و شوهرش بـه اصرار مـیترا عموی کوچکم بـه جمع جوانان پیوستند من هم گوشـه ای را انتخاب نمودم و نشستم که تا بلکه بتوانم همـه را خوب ببینم .
صدایی از بغل دستم بـه گوش رسید کـه گفت:
- چقدر بزرگ شدی عمو!
برگشتم ،سعید بود کـه در کنارم نشسته بود .این بار کمـی دقیق تر سر که تا پایش را نگریستم قدی متوسط داشت و وجود ریش پرفسوری و عینکی با قاب طلایی چهره اش را زیباتر کرده بود.لیوان شربتی بـه دستم داد و گفت:
- چرا شما بـه بقیـه ملحق نمـی شین؟
لبخندی زدم و گفتم :ممنون ،راحتم.
- شنیده بودم خیلی آرام و محجوب هستید اما نـه که تا این حد.ببینم سال چندمـید؟
- سوم دبیرستان.
تبسم کوتاهی کرد و گفت:
- به منظور آیندتون چه تصمـیمـی دارید؟مـی خواین ادامـه تحصیل بدین؟
- بله!من رشته روانشناسی رو خیلی دوست دارم البته نـه درون حد ساده بلکه پیشرفته!منظورم همون هیپنوتیزم و خوندن افکار دیگرانـه اما فکر مـی کنم همش خواب وخیـاله و امکان پذیر نیست بعد مجبورم بـه همون روانشناسی ساده اکتفا کنم.
- نـه زیـاد هم خواب و خیـال نیست.شاید تو کشور ما امکانش کم باشـه اما درون کشورهایی مثل ژاپن و چین استادان خیلی بزرگی هستند کـه این رشته رو آموزش مـی دن و مریدان زیـادی هم دارند.بعد از اخذ دیپلم مـی تونید روی کمک من حساب کنید هر طور شده امکان تحصیلتون درون زاپن را فراهم مـی کنم.من خودم سالها پیش مدتها دچار افسردگی بودم کـه با هیچ دارویی خوب نشدم اما بـه وسیله یکی از دوستان با استاد بزرگی آشنا شدم کـه او با همـین علم هیپنوتیزم منو درمان کرد.
لبخند تشکر آمـیزی بـه او زدم و گفتم: روش دوخت مانتو یفه انگلیسی و عصای از لطفتون سپاس گذارم،راستش از پیشنـهادتون خوشحال شدم حتما درون موردش فکر مـی کنم و به شما اطلاع مـی دم.
در همان لحظه سیما سعید بـه ما نزدیک شد و گفت :
- شقایق خانم مثل اینکه شما فراموش کردید کـه در این مجلس افراد دیگه ای هم هستن کـه مـی خوان از آقای مـهندسب فیض کنند.
در ادامـه حرفهایش لبخند اغوا کننده ای بـه صورت سعید پاشید و گفت :
- امشب پدرتون بـه خاطر شما چشم روی خیلی از مسائل بسته،معلومـه خیلی بهتون علاقه داره؟
سعید لبخندی زد وگفت:
- پدر مادر ها همـیشـه نگران بچه های خودشون هستند حتی اگه اونا پنجاه سالشو ن هم بشـه باز هم پدر ومادر نگرانند.اما این ما بچه ها هستیم کـه هیچ وقت بزرگ نمـی شیم و قدر اونا رو نمـی دونیم.
سیما درون حالیکه خودش را روی صندلی درون کنار سعید جای مـی داد گفت:
- قد دارید ایران بمونید یـا دوباره برگردید؟
- مشخص نیست من هنوز تصمـیم نگرفتم اما فکر نمـی کنم ایران بمونم چون دیگه تقریبا توی ژاپن جا افتادم و زندگی خوبی دارم بعد برای موندن تو ایران حتما هدفی والا داشته باشم.
- اما بـه نظر مـی آد خیلی ها علاقه مندن شما رو بـه هر نحوی کـه شده اینجا نگه دارن!؟
کلامش زهر دار بود،در حالیکه سیما با نگاهی کـه حسادت از آن مـی بارید مرا مـی نگریست بلند شدم و گفتم،خواهش مـی کنم منو ببخشید مـی رم داخل حیـاط که تا هوایی تازه کنم با اجازه.بعد درون دل گفتم این آقای مـهندس دربست درون اختیـار شما اینقدر نگران نباش سیما خانم!
بعد آندو را تنـها گذاشتم و به حیـاط رفتم.روی لبه حوض نشستم و به درون آب نگریستم پر از ماهی های قرمز و نارنجی بود کـه دوست داشتند بـه خواب برونداما امشب روشنایی بیش از حد و رفت وآمد افراد این خانـه خواب وآرامش را از آنـها ربوده بود.نگاهی بـه اطراف حیـاط کردم چندتا از بچه های فامـیل با هم سرگرم بازی بودند و صدای جیغ وخنده آنـها فضا را پر کرده بود . دستم را روی آب زدم و با ماهی ها بـه بازی پرداختم. اما چند لحظه بعد سنگینی نگاهی را روی خودم حس نمودم.فکر کردم اشتباه مـی کنم اما خوب کـه دقت کردم سایـه اش را درون آب دیدم برگشتم و نگاهش کردم داوود بود کـه با قیـافه ای محزون مرا مـی نگریست.بلند شدم و گفتم :سلام.
- سلام دایی،چرا تنـها نشسته اید؟نکنـه با ماهی ها خلوت کردین؟
- احساس کردم نیـاز بـه هوای تازه دارم آخه امشب ها خیلی عالیـه.شما چی؟نکنـه شما هم اومدید هوا خوری؟
- راستش نمـی دونستم دایی یـه چنین جشنی به منظور پسرش مـیگیره ،با خودم عهد کردم کـه دیگران را راحت بگذارمچون هری مسئول رفتار خودشـه . بـه نظر من انسان حتما یـا زنگی زنگ باشـه یـا رومـی روم،من سالهاست کـه تفریحات معنوی رو جایگزین تفریحات دنیوی کردم و بین محرم و نامحرم حریم قائلم.
توی این مجالس انسان مجبور مـیشـه زیر دستورات دینیش بزنـه ،شاید خیلی ها منو تارک دنیـا بدونند.اما به منظور من حرف دیگران مـهم نیست من آخرت رو مـی خوام نـه این دنیـا فانی و زود گذر را.
- اما پسر اینطوری همـیشـه تنـهایید،به غیر از خدای بزرگ انسان احتیـاج بـه هن و مونس داره،اگه شما این شیوه رو ادامـه بدید کم کم فامـیل بـه خاطر اینکه مبادا با رفتارشون باغث آزار و اذیت شما بشن ازتون فاصله مـی گیرن.
- شما چی؟حتما شما هم منو تارک دنیـا مـی دونید؟
گفتم :اتفاقا بر عمن شما را تحسین مـی کنم.یک مسلمان واقعی حتما مواظب رفتارش باشـه ما فقط اسم اسلام رو یدک مـی کشیم ولی بـه هیچ کدام از دستوراتش درست عمل نمـی کنیم. از وقتی بـه یـاد دارم شما همـیشـه سعی کردین یک مسلمان واقعی باشید بـه خاطر همون ایمان پاکتون هم بوده کـه شغل معلمـی رو انتخاب کردید و چندین سال داوطلبانـه درون روستاهای دور افتاده تدری کردید درون حالیکه نیـاز مالی نداشتید حتما به شما افتخار کرد،شما مرد شریفی هستید.
- شما خیلی زیبا حرف مـی زنید،من اینقدر هم قابل تقدیر نیستم!
- اما من حقیقت رو گفتم.
آهی کشید و گفت:
- ممنون،اما بـه قول شما کم کم دارم اطرافیـانم رو از دست مـی دم و از دور خودم پراکنده مـی کنم اما ناراحت نیستم و حرف شما رو هم قبول دارم کـه انسان نیـاز بـه مونس وهمدم داره امای کـه حرفت رو بفهمـه و به حرفات نخنده،کسی کـه دوستت داشته باشـه وتو هم دستش داشته باشی...
کلامش را خورد و با سکوت نگاهش را بـه زمـین دوخت اما زیر نور ماه و روشنایی حیـاط بـه طور کامل مـی شد قرمزی صورت او را دید کـه حاکی از شرمش بود.برای یک لحظه کـه سربلند کرد درون چشمانش برق عجیبی را دیدم اما او فورا نگاهش را بـه زمـین دوخت .کوت سنگینی بین ما حکم فرما شده بود اما بالاخره خودش سکوت را شکست و گفت:
- شقلیق خانم؟
برایم عجیب بود کـه منو با اسم کوچکم خواند حتی متوجه لرزش صدایش هم شدم اما با این حال جواب دادم: بله ؟
- شما مـی خواین با سعید ازدواج کنید؟
با تعجب گفتم :چهی این حرف رو بـه شما زده؟
- امشب همـه با نگاه ها و حرفهای درون گوشی درون مورد شما و سعید صحبت مـی .شنیدم کـه یکی گفت حاج عباس ،شقایق رو به منظور سعید درون نظر گرفته مثل اینکه او هم مخالفتی نداره البته قبلا زن دایی قرار بوده درون مورد سیما خانم با خانواده اش صحبت کند اما بعد پشیمان مـی شود چون سعید اونو نپسندیده و گفته کـه سیما رو دوست نداره اما نگار درون مورد شما نظرش مساعده.
لبخند تلخی زده و گفتم:عجب ،که اینطور!من واقعا نمـی دونم کـه این شایعه از کجا نشات گرفته چون هیچدر این مورد حرفی بـه من نزده و نظر خواهی از من نکرده،شما که تا حالا خواستگاری بـه این شکل دیده بودید کـه فقط خانواده داماد اطلاع داشته باشن؟البته پسر عمو سعید پسر بدی نیست ولی حتی اگه این مسئله حقیقت داشته باشـه کـه نداره و اونا حق خواستگاری از منو داشته باشن،جواب من منفیـه چون قصد ازدواج ندارم. فعلا ازدواج به منظور من زوده من تازه وارد هفده سالگی شدم و هیچ عجله ای به منظور ازدواج ندارم.
در حالیکه شادی درون صورتش نمایـان شده بود گفت:
- خیـالم راحت شد.
- خیـالتون راحت شد ؟منظورتون چیـه؟
- هیچی!من هم فکر مـی کنم ازدواج به منظور شما زوده خوب فعلا با اجازه رفع زحمت مـی کنم ببخشید کـه با حرفام ناراحتتون کردم.
- خواهش مـی کنم ،ولی مگه شما به منظور شام نمـی مونید؟
- نـه خیلی وقته کـه از افراد داخل ساختمان اجازه رفتن گرفتم اما با دیدن شما تصمـیم گرفتم چند دقیقه ای باهاتون اختلاط کنم ،با عموی مـهربونی کـه همـه جا حرف از خوبی و نجابتشـه!..
- ممنون شما لطف دارین،منم از اینکه باهاتون هم صحبت شدم خوشحالم.
- خوب با اجازه و به امـید دیدار.
او رفت اما مرا با دریـایی از ابهام وشگفتی باقی گذاشت. وقتی وارد سالن شدم م جلویم سبز شد وگفت:
- هیچ معلومـه کجایی؟یواشکی کجا جیم شدی؟
- همـین بیرون!رفتم هوایی عوض کنم.
- حالا خوبه کـه خونـه خان عمو یک درخت بیشتر نداره و حیـاطش هم زیـاد بزرگ نیست اگه غیر از این بود حتما پشت درختها دنبالت مـی گشتیم. آخه الان وقت هوا خوریـه؟
با بی مـیلی گفتم:چقدر گیر مـی دی لیلی،حالم اصلا خوش نیست باور کن نیـاز داشتم از این محیط خارج بشم.
وقتی کنارش روی مبلی جای گرفتم آرام پرسید:
- سعید رد چه موردی داشت باهات صحبت مـی کرد؟
خونسردانـه جواب دادم :پسر مو بـه من پیشنـهاد کرد کـه برای ادامـه تحصیل بـه ژاپن برم اونم به منظور تحصیلات دانشگاهی،مـی گفت اونجا مـی تونم بـه ارزوهایم کـه تحقیق و گرفتن تخصص درون رشته روانشناسیـه جامعه عمل بپوشانم مثل اینکه دوستان زیـادی داره کـه مـی تونن بـه من کمک کنن.خلاصه همـه جوره قول کمک و یـاری داد،به نظرم پسر خوبیـه!
لبخند تلخی زد وگفت:
- مبارکه ایشاالله ،آقا بـه این زودی برنامـه سفرتون رو هم ردیف ،پس حسابی دل و قلوه رد وبدل کردید،خوبه...خیلی خوبه...
نگاه شماتت بارم را بـه او انداختم و گفتم:همـه چیز درون حد یک پیشنـهاد بود،من اصلا علت ناراحتی تو رو نمـی فهمم.بینم تو هنوز گذشته ها رو فراموش نکردی و نسبت بـه همـه بدبین هستی درون حالیکه این وسط بیشتر از همـه بـه سعید ظلم شده ولی اون اصلا بـه روی خودش نمـی آره و رفتاری آرام و خونسرد داره حتی نگاه مستقیمـی هم روی تو نینداخت مگه ندیدی چقدر گرم و صمـیمانـه با احسان برخورد کرد. تازه چه اشکالی داره من به منظور ادامـه تحصیل بـه خارج از ایران برم واز سعید کمک بگیرم البته حتما با م کنم ببینم اون چی مـیگه؟فکر مـی کنی خیلی خرج بر مـی داره؟
پوزخندی زد وگفت:
- من از شما پوزش مـی خوام کـه در مورد مسائل خصوصی شما و آقای مـهندس مداخله کردم امـیدوارم خوشبخت بشین فقط دوست ندارم روزی برسه کـه پشیمونیت رو ببینم.
- این چرت وپرت ها چیـه کـه مـی گی؟کی خوشبخت بشـه،اصلا تو چرا اینطوری شدی؟هیچ معلوم شده؟
- من هیچیم نیست این تویی کـه چیزیت شده!
صورتش از فرط ناراحتی قرمز شده بود وقتی احسان درون کنارش نشست لبخند تصنعی برآورد و با او گرم صحبت شد وسعی نمود بر خود مسلط شود اما که تا آخر شب با من حرف نزد. درون مغزم سوالاتی بود کـه جوابش را نمـی یـافتم و نمـی دانستم علت این حساسیت چیست؟لیلی زندگی خودش را داشت زندگی کـه همـه حسرت آنرا مـی خوردند چرادوست نداشت سعید بـه من نزدیک شود. اصلا چرا همـه رفتارشون تغییر کرده بود،داوود یک جور دیگه سخن مـی گفت و لیلی با من رفتاری تلخ و گزنده پیدا کرده بود انگار کـه من به منظور او رقیب بودم. گاهی با خود مـی گفتم آیـا او بـه من حسادت مـی کند؟اما بعد بر خودم نـهیب مـی زدم کـه م فقط نگران آینده من است.مسعود با اینکه از گوشـه و کنار حرف من و برادرش را شنیده بود اما باز هم با چشمان هیز و درنده اش همـه جا دنبالم مـی کرد،سعید مرا ترغیب نمود کـه خوب درس بخوانم وخود را آماده رفتن بـه ژاپن کنم.
***
روی تخت دراز کشیده بودم ودر حالیکه افکارم با پروازشان بـه همـه جا سرک مـی کشیدند ناگهان رضای کوچک خودش را درون آغوشم انداخت و با خنده گفت:
- آجی بیـا بازی!
نگاهم را از سقف گرفتم و بلند شدم و در آغوش فشردمش و در حال نوازش بـه او گفتم:شیطون بلا،مگه تو هنوز نخوابیدی؟
- خوابم نمـی آد مـی خوام بازی کنم.
- اما الان وقته خوابه بلند شو با هم بریم بخوابیم فردا صبح با هم بازی مـی کنیم باشـه؟
- قول مـی دی؟
- آره عزیز دلم.
رضا را بغل کردم و او را سر جایش درون کنار مادر خواباندم،مادر چشم گشود و با بی حالی گفت:
-چرا هنوز نخوابیدی؟
- مگه شازده کوچولوی شما مـی ذاره آدم کمـی بخوابه،مثل اینکه خیلی خسته بودید کـه از بلند شدنش بیدار نشدین.
مادر برگشت بـه طرف رضا و او را درون آغوش گرفت و با چشمکی بـه من اشاره کرد کـه بروم.
صبح روز بعد بـه خاطر قولی کـه به رضا داده بودم یک ساعتی با او بـه بازی پرداختم.روز تعطیلی بود بعد از پایـان بازی سراغ دفتر خاطراتم رفتم وآنرا گشودم وقلم را روی آن بـه حرکت درون آوردم. گاهی بـه فکر فرو مـی رفتم وسعی مـی نمودم همـهچیز را بـه یـاد بیـاورم تصمـیم داشتم تمام خاطرات روزمره ام را درون ذهنم مرور کنم.یک ساعتی مـی شد کـه لیلی بـه تنـهایی بدون احسان بـه منزل ما آمده بود،صدای داد و بیداد لیلی مرا از افکارم خارج نمود و باعث شد کـه با تشویش و نگرانی خودم را بـه آنـها برسانم به منظور اولین بار بودکه مـی دیدم م صدایش را روی مادرم بلند نموده.با قدمـهای تند وسریع سرتاسر سالن کوچک را مـی پیمود و دوباره باز مـی گشت و با عصبانیت فریـاد مـی زد:
- من نمـی گذارم...نمـی گذارم،اصلا این خانواده از جان ما چی مـی خوان؟
مادر درون حالیکه سر درون گریبان فرو بود و زانوی غم درون بغل گرفته بود با چهره ای مغموم وساکت فقط نظاره گر رفتار او بود.پرسیدم:چی شده ؟
- چیزی نیست م،الهی زبونم بسوزه فقط یک کلام گفتم مـی خوام خانواده خان عموت رو بـه خاطر ورود سعید بـه ایران دعوت کنم،ببین چه الم شنگه ای راه انداخته ،هر چی بهش مـیگم زشته خوبیت نداره همـه فامـیل دارن دعوتشون مـی کنند بـه خرجش نمـی ره. آخه بعد فردا فامـیل پشت سرمون هزار و یک جور حرف درمـی آرن یـه شب کـه هزار شب نمـی شـه مـی گه نباید دعوتشون کنیم.
لیلی قهقهه مسخره ای سر دادو گفت:
-من الم شنگه راه انداختم یـا شما؟مثل اینکه فراموش کردید این خانواده بهد از مرگ پدر چه بـه روزمون آوردن؟مادر اگه شما یـادتون رفته من هنوز یـادمـه کـه در و همسایـه سر از خونـه هاشون بیرون آورده بودند وبه بد و بیره های همـین زن عمو گوش مـی دادند.من همـه چیز رو بـه خاطر دارم و فراموش نکردم کـه هرمنو مـی دید ازم سوال مـیکرد، مثل اینکه مادرت مـی خواد همسر خان عموت بشـه ولی از قول من بـه مادرت بگو خوب نیست آدم آتیش پشت دستی بذاره.یـادتون نیست چقدر بد وبیراه پشت سرمون گفتن؟من دوست ندارم پای این خانواده بـه خونـه پدریم باز بشـه،مطمئنم پدر هم راضی و موافق نظر منـه!
رو بـه روی م ایستادم و گفتم :درسته کـه فرزند ارشد این خانواده هستی اما تو حق نداری صدات رو روی مادر بلند کنی اون همـیشـه بهترین کار و برای ما انجام داده.اگر کمـی فکر کنی متوجه مـیشی بعد از مرگ پدر،مادر مـی تونست ازد.اج کنـه و سایـه ناپدری رو سرمون بیـاره ولی اون تمام زندگیش رو وقف ما کرد.حالا تو چطور راضی مـی شی اینطوری باهاش صحبت کنی مادر خودش صلاح کارو بهتر از من وتو مـی دونـه بعد بهتره کینـه هارو فراموش کنی و همـه چیز رو بـه دست خدا بسپاری.
در همان لحظه لیلی چشمان آبیش را بـه من دوخت،دیگر زیبایی گذشته درون آنـها دیده نمـی شد بلکه فقط خشم و ناراحتی درآن موج مـی زد.بی درنگ دستش را بالا برد و سیلی محکی بـه گونـه ام نواخت انگار منتظر این بود که تا عقده هایش را سر من خالی کند!
- خفه شو،هرچی مـی کشم از دست توست.خوب مـی دونم توی کله پوک و بی مغزت چی مـی گذره،فکر ازدواج با سعید و از سرت بیرون کن همـین طور فکر ژاپن رفتن و چون من نمـی گذارم.فهمـیدی؟
در حالیکه دستم را روی گونـه ام گذاشته بودم فقط نگاهش کردم او هم کیفش رابرداشت و خانـه را ترک کرد.بعد از انکه مادر چندین بار صدایم نمود برگشتم و نکاهش کردم،با چشمانی اشکبار مرا مـی نگریست و بعد از من پرسید:
- حالت خوبه؟
مانند ادم های مسخ شده جواب دادم:خوبم نگران نباشید.بعد راه اتاقم را درون پیش گرفتم . صدای مادر را شنیدم کـه با خود مـی گفت،نمـی دونم خدایـا چه بر سر این اومده کـه مثل دیوونـه ها رفتار مـی کنـه.
درون اتاقم ساعت ها اشک ریختم.چقدر جای پدرم را خالی مـی دیدم اگر بود لیلی هرگز جرات سیلی زدن بـه من را نداشت.چند روزی از آن ماجرا گذشت و طی این مدت هچ خبری از لیلی نشد.آنروز دوباره آان جوان را سر راهم دیدم با خواهش و التماس از من خواست که تا شماره تماس منزل را بـه او بدهم که تا با مادرم صحبت کند،من هم بعد از اینکه برایش شرط گذاشتم کـه دیگر سر راهم قرار نگیرد شماره تماس را بـه دستش دادم و گفتم: بی خود وقت خودتون رو تلف نکنید من کـه به شما گفتم قصد ازدواج ندارم.
در جوابم گفت:
- من صبرم زیـاده خانم،ببخشید مـی تونم اسمتون رو بپرسم ؟
سرم را بـه زیر انداختم و گفتم:شقایق اقبالی.چند بار نام شقایق را زیرزمزمـه کرد و بعد گفت:
- اونقدر صبر مـی کنم که تا بالاخره جواب مثبت بدین.
سرم را تکان دادم وگفتم :بی فایده است.بعد راهم را درون پیش گرفتم. وقتی سر کوچه رسیدم از دور پرادوی سیـاه رنگ احسان را شناختم،او چندین ماشین آخرین سیستم و زیبا داشت اما نمـی دانم چرا همـیشـه او را پشت این ماشین زیباتر مـی دیدم.چندین بار از لیلی خواسته بود رانندگی بیـاموزد اما من همـیشـه طفره مـی رفت و مـی گفت از رانندگی وحشت داره،شاید بـه خاطر مرگ پدرم بود کـه دوست نداشت پشت رل بنشیند. به منظور من و مادر عجیب بود کـه ی کـه همـیشـه از خانـه کوچکمان شکایت مـی کرد و مادر را مجبور مـی نمود هر ساله اورا درون دبیرستان غیر انتفاعی بالای شـهر ثبت نام کند حاضر نبود رانندگی رابیـاموزد و یکی از آخرین مدلهای ماشین را سوار شود.خواستم زنگ ب کـه به خاطر آوردم کلید دارم،در را باودم و داخل شدم.وقتی داخل ساختمان شدم احسان را گرم گفت وگو با مادریـافتم بـه محض دیدن من بلند شد ،به آرامـی سلام کردم و گفتم:
- خوش آمدید ،خواهش مـی کنم بفرمایید!
مـی خواستم وارد اتاقم شوم کـه گفت:
- کجا خانم>نکنـه با من هم قهری؟
- این چه حرفیـه ؟من با هیچقهر نیستم!
بعد نزدیکتر آمد وگفت:
- نمـی خواد کتمان کنی من مـیدونم کـه با لیلی مشکل پیدا کردی. خوب حق هم داری چون برام تعریف کرده کـه چه رفتار ناپسندی باهات داشته ،من از جانب او از تو معذرت مـی خوام.این روزها حال و روز خوبی نداره باور کن رفتارش با من هم تغییر کرده اما حالا از کاراش پشیمون شده چون خجالت مـی کشید از من خواست کـه پیش تو بیـام و ازت بخوام اونو ببخشی؟
- من از دست لیلی ناراحت نیستم چون بزرگمـه هرچی بگه قبول دارم.
احسان لبخندی زد و گفت:
- همـین صبر و استقامتته کـه زبونزد فامـیل شده تو درون همـه شرایط آرامش داری خوش بـه حالت!من واقعا بـه تو غبطه مـی خورم لیلی اگه کمـی از اخلاق تو رو داشت دیگه من هیچ مشکلی نداشتم اما متاسفانـه اون خیلی زود عصبانی مـی شـه حالا برو آماده شو به منظور نـهاردر یک رستوران شیک و مجلل توی هتل مـهمون من هستید. ت هم اونجا منتظر شماست بعد هم از اونجا بـه منزل ما مـی ریم فکر مـی کنم اگه چند روزی پیش لیلی بمونید حالش بهتر مـی شـه انگار تنـهایی خیلی رو اعصابش فشار آورده.
مادر مداخله کرد و گفت :
- احسان جان چرا شما فکر آوردن یک بچه نیستید،الان پنج ساله کـه با هم ازدواج کردید اگه مشکل خاصی هست حتما به پزشک مراجعه کنید.لیلی کـه همـیشـه از جواب طفره مـی ره تو راستش رو بگو؟
- مادر جان نیـازی بـه پزشک نیست چون نـه من مشکلی دارم نـه لیلی فقط خانم شما و همسر بنده زیر بار بچه دار شدن نمـی ره. هر بار بهونـه درون مـی آره و مـیگه اگه بچه دا ر بشیم تو بچمون رو بیشتر از من دوست داری،من هم مجبورم سکوت کنم چون بـه همـین وسیله هست که مـی تونم عشقم رو بـه اون ثابت کنم.
مادر با ناراحتی گفت :
- وا خاک عالم!این چه حرفیـه کـه این ه مـی زنـه اصلا قابل قبول نیست یعنی اون بـه بچه خودش هم حسودی مـی کنـه. خدایـا توبه این دیگه از اون حرفاست!
احسان خندید و گفت:
- خوب به منظور اینکه منو خیلی دوست داره واسه همـین حسودی مـی کنـه،منم اون خیلی دوست دارم به منظور همـین که تا الان بـه تموم خواسته هاش تن دادم. بچه به منظور من مـهم نیست من دوست دارم همسرم رو همـیشـه خوشحال و راضی ببینم.
**
وقتی وارد سالن شدیم م را نشسته و منتظر دیدم،در همان نگاه اول حال پریشان او را دریـافتم. بـه محض دیدن ما بلند شد وخودش را درون آغوش مادر رها کرد و گریـه سر داد و بعد رو بـه من کرد و گفت:
- ببخش دست خودم نبود الهی دستم بشکنـه!
با لبخند گفتم:بخشیدم چند دونگ از این رستوران رو مـی خوای؟
- بی مزه!
بعد از آن یک جمع سر خوش و سر حال بودیم و از غذاهای متنوعی کـه احسان سفارش داده بود صرف کردیم.لحظه ای بینمان سکوت برقرار شد به منظور آنکه حال و هوای ان جمع را عوض کنم گفتم:
- آقا احسان بـه نظر شما درآمد رستوران خوبه؟
- چطور مگه ؟نکنـه مـی خوای رستوران بزنی؟
با خجالت گفتم:
- نـه راستش یک خواستگار دارم کـه نزدیک دبیرستان خودمون یک رستوران بزرگی داره.
چند لحظه ای سکوت بین همـه برقرار شد و هر انگشت بـه دهان مرا مـی نگریست.مادر اخمـی کرد و گفت:
- شوخی مـی کنی؟
- نـه جان خیلی هم جدی دارم مـی گم،خیلی وقته کـه مـی خواد با شما صحبت کنـه اما من مانع مـی شدم و اجازه نمـی دادم.هرچی بهش گفتم قصد ازدواج ندارم قبول نکرد بـه خاطر همـین بالا خره مجبور شدم کـه شماره منزل رو بـه او بدم.
احسان هوم بلندی کشید و گفت:
- مبارکه بعد بالاخره ما هم باجناق دار شدیم آنـهم باجناق رستوران دار.
- نـه چون من قصد ادامـه تحصیل دارم و مـی خوام مدارج بالا را طی کنم البته اگه خدا بخواد.
لیلی درون ادامـه بحث گفت:
- عزیزم تو خبر نداری شقایق خانم ما قصد ادامـه تحصیل درون خارج از کشور رو داره.
با اینکه لحنش کنایـه آمـیز بود اما بـه روی خودم نیـاوردم وگفتم،من بـه تنـها چیزی کـه فکر نمـی کنم ازدواجه دوست دارم درس بخونم و پیشرفت کنم حالا هر کجا راه برام باز باشـه کـه بتونم پله های ترقی رو یکی یکی طی کنم به منظور من فرقی نمـی کنـه.من هیچ علاقه ای بـه ازدواج ندارم بـه طور کلی از ازدواج فراریم.
نمـی دانم چرا نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و اعتراف کردم کـه از ازدواج گریزانم اما احسان پاسخی بـه من داد کـه باعث شد که تا مدت ها بـه آن فکر کنم.گفت:
- چون فرد مورد علاقه ات را پیدا نکردی هنوز گرمای عشق را احساس نکردی. عشق موهبتی هست که خدا بـه انسان عنایت کرده بـه شرط آنکه پاک و بی آلایش باشـه متاسفانـه خیلی ها از این کلمـه زیبا سؤاستفاده مـی کنند و اونو لکه دار مـی سازند.شقایق جان اگر روزی عاشق بشی آنروز پشت پا بـه تمامـی درس و مدارج بالا مـی زنی مطمئن باش.
منزل احسان و لیلی درون یک خیـابان خلوت درون بالای شـهر قرار داشت،ساختمانـهای زیبا و درختان سر بـه فلک کشیده سرتاسر آن خیـابان را فرا گرفته بود.من همـیشـه فکر مـی کردم احسان زیبا ترین خانـه مس آنجا را دارد.این خانـه درون باغ بزرگی بود کـه سرتاسر آنرا درختهای کاج و سروو درختهای مـیوه سیب وگیلاس پوشانده بود.
آنطور کـه م تعریف مـی نمود این باغ از آن یکی از ثروتمندان قدیمـی بوده کـه بعد از مرگش بـه دست وراث مـی افتد و فرزندانش کـه خارج از کشور بـه سر مـی بردند آنرا درون معرض فروش مـی گذارند و احسان آنرا بـه بالاترین قیمت خریداری مـی کند و بعد ساختمان قدیمـی آنرا خراب مـی کند و منزل باشکوهی با نقشـه یک مـهندس ایتالیـایی کـه برای او مـی کشد ،مـی سازد.البته حاضر نمـی شود درختان کهن سال را قطع کند.وقتی وارد مـی شدیم و جاده طولانی باغ را مـی پیمودیم ازدرختان نمای زیبای آن خانـه کـه بیشتر شبیـه بـه قصر بود بـه هر بیننده ای چشمک مـی زد.گلهای پیچکی کـه اطراف خانـه کاشته شده بود از دیوارهای مرمرین این ساختمان بالا رفته و اطراف آنرا احاطه و منظره ای بدیع و جالب بـه وجود آورده بود.داخل ساختمان هم زیبایی خاص خودش راداشت.لوستر های بزرگ با الوانـهای زیبا و دکوراسیون فوق العاده ای این خانـه را مزّین کرده بود.کف ساختمان با گرانیت های زیبا پوشیده و به همراه مبل های زیبا کـه به سبک ایتالیـایی ساخته شده بودند. هر وقت بـه این خانـه مـی آمدم یکی از اتاقهای طبقه بالا کـه مشرف بـه باغ بود را انتخاب مـی کردم چون از انجا مـی توانستم تمامـی باغ را دید ب و ساعتها پشت پنجره بشینم و به این منظره زیبا چشم بدوزم.
با ضربه ای کـه به درون اتاقم زده شد بـه خودم آمدم لیلی وارد اتاق شد و گفت:اجازه هست؟
- بفرمایید.
- چیکار مـی کردی؟
- داشتم منظره این باغ رو تماشا مـی کردم هیچ وقت از دیدنش سیر نمـی شم خوش بـه حالت کـه تو این باغ رویـایی زندگی مـی کنی. واقعا کـه احسان خیلی با سلیقه هست در واقع برات کاخی ساخته و تو هم ملکه زیبای اونی.
آرام آرام بـه من نزدیک شد و کنار پنجره آمد و او هم باغ را نگریست بعد از مکث کوتاهی گفت:
- عجیبه کـه این باغ با همـه توصیفی کـه تو از اون داری به منظور من هیچ جاذبه ای نداره!
با تعجب گفتم :منظورتو نمـی فهمم یعنی تو اینجا رو دوست نداری؟یـا چیزی بالاتر از این مـی خوای؟
- نـه جانم درسته کـه من دوست دارم همـه چیز داشته باشم اما همـه چیز هم مال وثروت نیست خیلی ها تصور مـی کنند من بـه خاطر ثروت احسان باهاش ازدواج کردم امااینطوری نیست هدف من چیز دیگه ای بود.
گفتم :مـی دونم کـه مال و ثروت خوشبختی نمـیاره به منظور منـهم مـهم نیست اما آیـا تو واقعا زیبایی این باغ رو نمـی بینی؟این همـه شکوه وجلال و عظمت خدا رو.
لبخند تصنعی برزد و گفت:
- گاهی انسان درون زندگی خلعی احساس مـی کنـه کـه با هیچ کدام از زیبایی های دنیـا پر نمـی شـه.
زمانی کـه مـی خواست از درون خارج شود بـه آرامـی پرسیدم :لیلی؟
- بله.
- هدفت از ازدواج بااحسان عشق و علاقه ای بود کـه به اون داشتی درسته؟من مـیدونم کـه تو اونو عاشقانـه دوست داری.
بدون اینکه جوابم رابدهد گفت:
- شام حاضره زودتر بیـا پایین.




[حال وهوای چهارتادبیرستانی روش دوخت مانتو یفه انگلیسی و عصای]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 05 Jan 2019 21:09:00 +0000